درددلی از دختر غم خورده
دختری از تبار غم
سلام بایدبه عرض همتون برسونم که تموم شد آره همه چی تموم شد حتما باتعجب میپرسید چی تموم شد؟حرف زدنم با حسن میدونین چرا؟چون جدیدا فهمیدم که ما اصلا به درد هم نمیخوریم فهمیدم که من براش هیچ ارزشی ندارم چن روز پیش که بحثمون شد اینو فهمیدم دیروز نه پریروز جمعه تولد دخترعموم بود رفته بودم خونه عمومینا شب قبلش حسن چن بار زنگ زده بود ولی من نتونسته بودم که جواب بدم بهش تک انداختم زنگ زد یه مقدار حرف زدیم صداش نیومد قطع کردم دوباره زنگ زد یه مقدار که گذشت گفت:میتونی نیم ساعت بیای ببینمت؟ گفتم:نه نمیشه اومدم تولد.گفت:حالا نیم ساعت بیا دیگه.گفتم نمیتونم.گفت:بگودارم میرم پیش یکی ازدوستام.گفتم:الان نمیتونم اگه یکشنبه زنگ میزدی میومدم چرا زنگ نزدی مگه قرار نبود بریم بیرون؟گفت:نتونستم کار داشتم.منم گفتم:منم الان نمیتونم. گفت:اصلا چیکار کنم!منم گفتم:اصلا به من چه!گفت:پروشدیا! منو میگی خیلی بهم برخوردگفتم:چه طرز صحبت کردنه؟ گفت: زبون دراووردی!عصبانیتم بیشتر شدگفتم:ببین کاری نکن قطع کنم دیگه جوابتو ندم.گفت:اصلا من قطع میکنم.بعدش قطع کرد منم گفتم به درک من از خدامه.گوشیمو گذاشتم توکیفم بعداز 5دیقه برداشتم دیدم یه بار زنگ زده گذاشتم تو کیفم رفتم نشستم بعداز یه نیم ساعت اومدم سراغ کیفم دیدم 2بار زنگ زده یه اس فرستاده که دیگه نمیخوام صداتو بشنوم منم پیش خودم گفتم فک کرده کیه که میتونه بامن اینجوری رفتار کنه تمام شماره هاشو پاک کردم بعد که رفتم خونه گوشیمو گذاشتم تو کشوم بعداز یه ساعت اومدم دیدم سه بار زنگ زده پیش دوستم امام زمان وخداروقرآن روقسم خوردم که اگه حتی بیاد به پام بیوفته دیگه برنمیگردم من هنوز باهاش هیچ نسبتی ندارم باهام اینجوری رفتار میکنه چه برسه باهاش نسبت داشته باشم!دیشب چن بار زنگ زد بعد اس داد:نمیخوای جواب بدی؟هیچی نگفتم چن بار دیگه زنگ زد جواب ندادم دوباره اس داد:فاطمه تیغ دستمه حالا چواب نده.پیش خودم گفتم:آدم نیستی که به تیغ دست زدی. بعداز 20دیقه دوباره زنگ زد جواب ندادم اعصابم بهم خورد گوشیمو خاموش کردم تا همین حالا.
ازش بدم میاد ازش متنفرم به خدا راس میگم دیگه هیچ عشقی نسبت بهش ندارم اون همه عشق با چن تاکلمه مزخرف ازبین رفت حالا میفهمم که چقدراشتباه کردم حالامیفهمم که7سال الکی خودم خرکرده بودم ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر که زود فهمیدم تابیشتر از این بازیچه نشدم خدایا منو ببخش به خاطر حماقتم ولی خوب شد باهاش حرف زدم چون فهمیدم ماواقعا به درد هم نمیخوریم.این حرفام با اونه:
حالم ازت بهم میخوره فک کردی کی هستی که بامن اینجوری حرف میزنی خودتم آتیش بزنی برام اهمیتی نداری همونطور که من برات ندارم به قول آبجیم اگه واقعا یکی دوست داشته باشه هیچ وقت به خودش جرات نمیده بهت بد دهنی کنه تو منو دوس نداشتی حالا فهمیدم ازت متنفرم ولی بااین حال برات آرزوی خوشبختی میکنم ترو برای همیشه اززندگیم بیرون میکنم واز خدا میخوام که هیچ وقت نبینمت همیشه آرزوداشتم یه بارصداتو بشنوم ولی الان آرزو دارم دیگه نشنوم چون حالم از صدات بهم میخوره همیشه میگفتم کاش ببینمت ولی الان میگم امیدوارم هیچ وقت نبینمت .من ترو از قلبم بیرونت کردم برو,برو که دیگه برای من هیچ اهمیتی نداری برای همیشه خدافظ.
آره من بیرونش کردم چون حالا فهمیدم لیاقته منو نداره.خدایا ازت ممنونم که بهم فهموندی مابه دردهم نمیخوریم پس خواهشا به اونم بفهمون تا انقدر منو با زنگ زدناش اذیت نکنه.ممنون
خدا جونم...!!!